۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

پشیمونی


اولی: شادوماد، زندگی مشترک چطوره؟ راضی هستی ایشالا؟
دومی: حاجی باور کن مثل سگ پشیمونم.
اولی: آخِـی... چرا؟!
دومی: خیلی حال میده. ای کاش زودتر زن گرفته بودم !

برچسب‌ها:

13 نظر:

در ۲۹ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۴:۰۶, Anonymous ناشناس گفت...

فكرشم نميكردم همچين پاياني نوشته باشي،بسي لذت برديييييم

 
در ۲۹ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۴:۴۹, Blogger م. گفت...

توجه توجه :

این ماجرا واقعی بود !

 
در ۲۹ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۵:۰۷, Blogger BānØØЎê ĢĦām گفت...

لووول
متفاوت بود
دوسش داشتم

 
در ۲۹ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۵:۲۷, Anonymous ناشناس گفت...

خیلی . . .
چی بگم بهت
کلی حال کردم ، آخرش رو خوب اومدی
کلا از تو بعید بود
فکر کردم برچسبش اشتباهی شده
در ضمن یه کم دیرتر می زدی پست رو چی میشد؟
ارزش پست من اومد پایین
بچه پر رو

 
در ۲۹ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۵:۳۵, Blogger م. گفت...

بابا هشت ساعت گذشت دیگه فرفری.
میخوای این ستون وسط رو به تو اختصاص بدیم ؟!!

 
در ۲۹ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۵:۴۱, Anonymous ناشناس گفت...

یه دیقه صبر کن
راست می گی ها یادم نبود :D

یادم رفته بود از بس اینجا پست دیر دیر گذاشتن که آدم حواس پرتی می گیره دیگه


:D
بذار حاجی بذار
بازم از این پست های عبرت آموز بذار مردم عبرت بگیرن:D

 
در ۲۹ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۸:۴۹, Anonymous دوشیزه (متولد اسفند) گفت...

خواستم اینجا هم باهات کل بندازم.... دیدم تازه واردی خوبیت نداره.... یاه یاه یاه


اصلا انتظار این پایان بندی رو نداشتم، اگه داستان واقعی هست پس باید به اون کسی که این جمله رو گفته تبریک بگم نه تو :دی

 
در ۳۰ دی ۱۳۸۸ ساعت ۹:۲۹, Blogger Unknown گفت...

میلاد ببین من اومدم!
همونی که گفتی تو رو خدا بیایید من چشم امیدم به شماست و این حرفها!!!!
ولی خوب بوووووووود...خندیدم

 
در ۳۰ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۰۸, Blogger م. گفت...

بهانه @

هااااا ؟؟؟؟

بابا شما چرا پرونده سازی میکنید برا آدم؟! اون از دوشیزه، اون از فرناز، این هم از تو!!
بعد میگن چرا نمیای مینیمال بنویسی !
اصن از این به بعد روزی یه بار آپ میکنم تا چشمتون عادت کنه به اسمم انقدر گیر ندین.

 
در ۳۰ دی ۱۳۸۸ ساعت ۲۳:۵۴, Anonymous دم بخت گفت...

پس تا هاپو کومار نشدی بیا منو بگیر

 
در ۱ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۰:۳۱, Blogger داریوش گفت...

یه بوهاییی میاد، نکنه تو هم میخوای احساس پشیمونی کنی
.
.
باحال بود حاجیییی

 
در ۲ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۹:۵۵, Blogger Unknown گفت...

درستو بخون حاجی
پشیمونی رو هروقت از آب بگیری تازست.

 
در ۲ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۱۲:۰۴, Anonymous محمد گفت...

خدا رو شکر! آخه من همیشه فکر می کردم موجودات فضایی خیالی اند و وجود ندارند ولی اگه این داستان واقعیه پس دیگه تو وجود موجودات فضایی شکی نیست!
خوش بگذره!

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی