۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

شناسنامه‌های سیاه

بیرون ِ دادگاه ایستاده بودند:
زن مهریه‌اش را بخشیده بود تا بی‌دردِسر طلاق بگیرد.
مَرد هم قبول کرده بود پسر بچه‌اش هفته‌ای دو روز پیش ِ مادرش باشد.
باران می‌بارید و تنها چیزی که آزارِشان می‌داد سفیدی ِ انگشت‌شان به خاطر ِ جای حلقه بود...

برچسب‌ها:

1 نظر:

در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۲۰:۴۳, Anonymous فریدون گفت...

تو هوای بارونی که پوست آدم تیره نمی‌شه.

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی