۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

داداش آتیش داری؟

خانه‌ای در آتش می‌سوزد؛ در یک اتاقش کودکی گیر افتاده است و در اتاق دیگر، چند میلیون دلار پول نقد جا خوش کرده ...

شما را نمی‌دانم ولی قهرمان داستان من، فقط سیگارش را روشن می‌کند و پیاده‌روی شبانه‌اش را ادامه می‌دهد!

برچسب‌ها:

9 نظر:

در ۲۸ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۹:۳۵, Anonymous شيرفروش محل گفت...

حتما عینکش را نزده بود !

 
در ۲۸ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۲۰:۱۷, Anonymous ناشناس گفت...

خاک تو سرش..

 
در ۲۸ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۰۴, Anonymous افسی گفت...

قهرمان داستانت واقعا قهرمانه

 
در ۲۸ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۲۶, Anonymous نیگن گفت...

حتما نمی دونسته چند میلیون دلار تو اتاق بغلی ِ !

 
در ۲۸ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۳۱, Anonymous حسن اسماعیل‌زاده گفت...

خدا زنده وُ سالم نگه داره رسول یونانِ عزیز رو،
یه شعر داره این‌جوری:
نه رفتیم،
نه ماندیم،
تکیه بر یک کشتی
در آلبوم‌ها زندگی کردیم...

پُستِ دوست‌داشتنی ِ شما
من رو یادِ این شعرِ دوست‌داشتنی انداخت.
ممنون.

 
در ۲۹ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۵:۱۹, Blogger میثم الله‌داد گفت...

من این متن را دوست داشتم. زیاد.

 
در ۲۹ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۵:۴۸, Anonymous ناشناس گفت...

این قهرمان داستان شما چقدر آدم رو یاد اون خره تو قلعه حیوانات میندازه!

 
در ۲۹ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۵۲, Anonymous طيبه گفت...

خوب حتما توي يه خيابون ديگه داشته راه مي رفته
خوب نيست آدم زود قضاوت کنه :)

 
در ۲ آبان ۱۳۸۹ ساعت ۱۵:۴۱, Blogger اشكان گفت...

بابا متفاوت !!!!:))

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی