۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

وقتی بابا کوچک بود

همیشه به هاچ زنبور عسل که می‌توانست در آسمان پرواز کند و دنبال مادرش بگردد حسادت می‌کرد.
آخر به او می‌گفتند که مادرش به آسمان‌ها رفته است.

برچسب‌ها:

5 نظر:

در ۱۵ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۳:۵۵, Anonymous ناشناس گفت...

خب , بالاخره امروز تمام شد
تمام پستهای وبلاگ
کاش وبلاگتون یک کم قدیمی تر بود که پست بیشتر داشت
اینم یه مینیمال از من :
مرا نصیحت مکن , میخواهیم این بار مانند دیوانه وار عاشق شوم ...

 
در ۱۵ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۱۳, Anonymous ناشناس گفت...

@ناشناس
فکر کنم مینیمالت رو فی البداهه نوشتی ناشناس عزیز.

 
در ۱۵ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۵۵, Anonymous حامد گفت...

یادش بخیر . . . من هم آن روزها دلم می خواست مثل هاچ پرواز کنم، امّا دلیلش چیز دیگری بود!

 
در ۱۵ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۱۰, Blogger Unknown گفت...

عالی بود مهندس. ظرافت داشت.

 
در ۱۵ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۹:۰۶, Anonymous ناشناس گفت...

@حامد
دلیلش رو هم می گفتی حاجی

.....

@دارکوب
ممنونم جناب دارکوب

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی